گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد دهم
.بيان رفتن ابن عباس از بصره‌





در آن سال ابن عباس بصره را ترك كرد و بمكه رفت اغلب مورخين اين را نوشته‌اند ولي بعضي از آنها منكر وقوع آن ميباشند كه گفته‌اند: او بحال خود والي بصره از طرف علي مانده بود تا آنكه علي كشته شد آنگاه ابن عباس شاهد صلح حسن و معاويه بوده و بعد از آن بمكه رفت ولي روايت اولي اصح است و كسي كه شاهد صلح حسن بوده عبيد اللَّه بن عباس بود (برادر او) علت خروج (و ترك امارت) اين بود كه روزي بر ابو الاسود دؤلي گذشت و باو گفت: اگر تو از بهائم بودي شتر ميشدي و اگر چوپان ميشدي هرگز بچراگاه نميرسيدي. ابو الاسود هم بعلي نوشت:
اما بعد كه خداوند عز و جل ترا يك امير استوار و والي درستكار و چوپان دلسوز آفريده. ما هم ترا آزموديم و ديديم از حيث امانت عظيم و از حيث رعايت دلسوز رعيت هستي بر نصيب آنها از عايدات (في) مي‌افزايي و تو خود از دنيا بي‌نياز و عفيف هستي مال آنها را نميبري و چيزي از آنها نميخوري و در احكام و كارهاي آنان رشوه نمي‌گيري ولي پسر عم تو هر چه بدستش رسيد خورد و برد و تو نميداني و
ص: 215
من هم نميتوانم اين كار را از تو بپوشانم و مكتوم بدارم. رحمت خدا شامل حال تو باد. خوب مطالعه و تفكر كن و عقيده خود را يا هر چه ميخواهي براي من بنويس و السلام. علي باو نوشت اما بعد كه مانند تو كسي بايد امام را پند دهد و امت را نصيحت كند و صميمي باشد و من هم برفيق تو (ابن عباس) همين را كه نوشتي نوشتم ولي باو اطلاع ندادم كه گزارش دهنده كيست و تو بمن نامه نوشتي. هر چه ميبيني و ميداني بمن بنويس و خودداري از اطلاع من مكن و هر چه صلاح ملت است بگو و بكن كه تو شايسته آن هستي و اين حق بر تو واجب است و السلام.
علي بابن عباس همان گزارش را نوشت. ابن عباس هم چنين پاسخ داد: اما بعد هر چه بتو گزارش داده شده دروغ و باطل است و من هر چه در دست دارم خوب حفظ كرده‌ام تو خود سخن بد گمان را باور مكن و السلام.
علي دوباره باو نوشت بمن اطلاع بده چه مبلغي از جزيه گرفتي و از كجا گرفتي و كجا بمصرف رسانيدي؟ ابن عباس نوشت اما بعد من اندازه تأثير سخن بد گمان را در تو دانستم كه من از اهل اين بلاد چه گرفتم و چه كردم. تو براي ايالت اينجا هر كه را ميخواهي و دوست داري بفرست كه من ميروم و السلام.
ابن عباس طايفه مادر او دائي‌ها خود را كه بني هلال بن عامر بودند دعوت كرد و آنها همه از طايفه قيس جمع شده باو گرويدند. او هم مال را با خود حمل كرد (ربود) و گفت: اين روزي و حقوق شماست كه من براي شما جمع و ذخيره كرده‌ام او رفت و اهل بصره او را دنبال كردند كه اموال (مسلمين) را از او بگيرند. در طف باو رسيدند و خواستند مال را از او باز ستانند. قيس (طايفه) گفتند. بخدا كسي باو نخواهد رسيد تا يك چشم از ما باز باشد (زنده باشيم) صبرة بن شيمان حداني گفت:
اي گروه ازد قيس (طايفه) برادر و همسايه و يار و همكار ما هستند كه با دشمنان ما هم دشمن ميباشند. نصيب شما از اين مال هم اندك است و بايد صرف نظر كنيم.
ص: 216
آنها (اهل بصره) اطاعت كردند و برگشتند قبيله بكر هم با آنها برگشت همچنين طايفه عبد القيس (غير از قيس خويشان ابن عباس) ولي بني تميم با آنها (ابن عباس و طايفه مادر او) جنگ كردند. احنف (رئيس آنها مشهور) آنها را نهي و منع كرد ولي آنها از او نپذيرفتند او كناره گيري كرد و مردم ميان طرفين را گرفتند ابن عباس هم بمكه رفت
.
ص: 217

بيان قتل امير المؤمنين علي بن ابي طالب عليه السّلام‌

در همان سال در ماه رمضان. هفده روز گذشته از همان ماه قتل علي رخ داد.
گفته شده يازده روز مانده از ماه رمضان (روايت شيعه) و باز گفته شده ده روز مانده (شب نوزدهم يا بيستم) و باز گفته شده در ماه ربيع الاخر سنه چهل واقع شد ولي روايت اولي اصح است. انس بن مالك گفت: علي بيمار شد من بعيادت او رفتم. ابو بكر و عمر هم نزد او نشسته بودند من هم نشستم. پيغمبر وارد شد بروي او نگاه كرد ابو بكر و عمر گفتند: اي پيغمبر خدا ما او را مرده مي‌دانيم، گفت: (پيغمبر) هرگز او الان نمي- ميرد و نخواهد مرد تا آنكه دنيا را پر از خشم كند و باز نخواهد مرد بلكه كشته خواهد شد.
روايت ديگري هست كه وجهي براي آن شناخته شده و در صحت آن ترديد است) علي مي‌گفت: (در حاليكه دست بسر و ريش خود مي‌برد) چه مانعي دارد بدكارترين و شقي‌ترين خلق اين را از اين رنگين كند؟ يعني ريش من از خون سر من. عثمان بن مغيره گويد: علي در ماه رمضان يك شب نزد حسن و يك شب نزد حسين و يك شب نزد ابن جعفر (برادر زاده و داماد) شام (افطار) تناول مي‌كرد و در طعام بيشتر از سه لقمه نمي-
ص: 218
خورد و مي‌گفت: من دوست دارم كه فرمان خدا را با گرسنگي دريافت كنم چيزي نمانده يك شب يا دو شب ديگر (كه فرمان بيابم) يك شب بيشتر نگذشت كه كشته شد.
حسن بن كثير از پدر خود روايت مي‌كند كه او چنين گويد: علي هنگام فجر (آغاز بامداد) از خانه بيرون رفت. در آن خانه غاز و مرغابي بود. غازها شروع بغوغا كردند و روبروي او ايستادند و فرياد و ضجه مي‌كردند آنها را دور كردند. علي گفت: آنها را بحال خود بگذاريد كه ندبه و نوحه مي‌كنند آنگاه ابن ملجم در پايان همان شب او را با شمشير زد.
حسن بن علي در روز قتل علي گفت: من ديشب از خانه بيرون رفتم. پدرم در مسجد خانه (مسجدي كه در خانه داشت) نماز مي‌گذاشت بمن گفت: اي پسرك من! ديشب من اهل خانه را بيدار كردم زيرا شب جمعه و شبي بود كه مانند واقعه بدر رخ داد. چشم من خواب آلود بود كه اندكي در خواب فرو رفتم در عالم رويا پيغمبر را بنظر آوردم گفتم:
يا رسول اللَّه از امت تو چه ديدم و چه كشيدم از «اود و لدد» حسن گويد: اود كجي و لدد خصومت و عناد است. بمن فرمود آنها را نفرين كن من هم گفتم. خداوندا امت بهتري بمن بده و اميري بدتري بآنها بده (عوض و بدل كن) ناگاه ابن ثباج (مؤذن) آمد و علي را براي نماز بيدار كرد.
علي خارج شد و من (حسن) هم بدنبال او رفتم كه ابن ملجم او را زد و كشت (بعد كشته شد). علي عليه السّلام (قبل از آن) هر گاه ابن ملجم را مي‌ديد مي‌گفت:
اريد حياته و يريد قتلي‌عذيرك من خليلك من مراد يعني من زندگاني او را ميخواهم و او مرگ مرا ميخواهد. اين دوستي و اين خواستن را عذر بنه. (كنايه از دشمني بدون جهت آن هم در قبال محبت) علت قتل او اين بود كه عبد الرحمن بن ملجم مرادي و برك بن عبد اللَّه تميمي صريمي گفته شده نام برك
ص: 219
حجاج بوده. و عمرو بن بكر تميمي سعدي كه هر سه از خوارج بودند جمع شده درباره احوال و اوضاع مردم گفتگو ميكردند و كار عمال و حكام و اولياء امور را انتقاد و بر رويه آنها اعتراض نمودند. بعد اهل نهروان را بياد آوردند و بر آنها ترحم نمودند و گفتند: تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌10 219 بيان قتل امير المؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام ..... ص : 217
د از فناي آنها زندگي بچه كار آيد و ما زندگاني را براي چه ميخواهيم؟ اي كاش ما خود را خريده (اصطلاح معروف خوارج است كه بلفظ شاري» خريدار آمده و مقصود خريدار بهشت است كه بهاي آن جان خود اوست و آن جماعت كه قيام و جانبازي مي‌كردند شراة جمع شاري ناميده مي‌شدند) پيشوايان گمراه و سالاران گمراهي و فساد را مي‌كشتيم و مملكت را از وجود آنها پاك و مردم را آسوده ميكرديم. ابن ملجم گفت: قتل علي بعهده من است او از سكنه مصر بود. برك بن عبد اللَّه هم گفت: قتل معاويه بر عهده من است. عمرو بن بكر هم گفت: من شما را از كار عمرو بن عاص بي‌نياز ميكنم. (من او را مي‌كشم). هر سه عهد بستند و سوگند ياد كردند كه هيچ يك از آنها نسبت بكاري كه بر عهده گرفته كوتاهي نكند و شخصي را كه در نظر گرفتند بكشد يا خود كشته شود. هر سه مرد شمشيرهاي خود را زهر آلود كردند و قرار گذاشتند هر سه در هفدهم ماه رمضان كار خود را انجام دهند. هر يكي هم راه مقصد خود را گرفتند. ابن ملجم وارد شهر كوفه شد ياران خود را ديد ولي تصميم خويش را از آنها مكتوم داشت. روزي ياران خود را كه از طايفه تيم الرباب بودند و علي در واقعه نهروان عده از آنها را كشته بود ملاقات كرد آنها كشتگان خود را بياد آوردند. زني بنام قطام همراه داشتند كه پدر و برادر او در جنگ نهروان كشته شده بودند آن زن بسيار زيبا بود. دل ابن ملجم را ربود. او را خواستگاري كرد او گفت: من همسر تو نمي‌شوم مگر اينكه مرا تشفي دهي. گفت: چه ميخواهي؟ گفت:
سه هزار (درهم) و يك غلام و يك كنيز و قتل علي. گفت: اما قتل علي گمان نمي‌كنم كه تو در اين كار مرا دوست داشته باشي (زيرا بعد از قتل او براي تو زنده نخواهم ماند
ص: 220
كه بقصاص مرا خواهند كشت). گفت: آري ولي تو او را غافل گير كن اگر او را كشتي كه نفس خود و نفس مرا تشفي خواهي داد و اگر كشته شوي كه ثواب و جزاي خداوند براي تو از تمام دنيا و هر چه در دنياست بهتر خواهد بود. گفت: بخدا سوگند چيزي نيست كه مرا بدين شهر آورده جز تصميم بر قتل علي. هر چه خواستي براي تو فراهم شده. او (قطام) گفت: من براي مساعدت و پشتيباني تو مدد خواهم خواست سپس نزديكي از طايفه خود فرستاد كه نام او وردان بود. با او گفتگو كرد و او اجابت نمود، مردي از طايفه اشجع بنام شبيب بن بجره هم نزد ابن ملجم رفت باو گفت: آيا ميل داري كه شرف دنيا و آخرت را احراز كني؟ گفت، چگونه؟ گفت: قتل علي شبيب گفت. مادرت بعزاي تو بنشيند تو يك كار سخت و ناشدني در نظر گرفتي چگونه آنرا انجام مي‌دهي آيا تو قادر بر قتل او خواهي بود؟ گفت، ما در مسجد كمين مي‌شويم چون او براي نماز صبح برود ما بر او حمله مي‌كنيم و نفس خود را تشفي مي‌دهيم و اگر كشته شويم كه ثواب خداوند از دنيا و هر چه در آن هست بهتر خواهد بود. گفت:
واي بر تو اگر ديگري غير از علي بود كار او آسان بود. تو فضل و تفوق و زبردستي و سابقه و جهاد او را در اسلام خوب مي‌داني و من از قتل او خرسند نخواهم بود، گفت، مگر تو نمي‌داني كه او اهل نهروان مردم صالح پرهيزگار را كشته؟ گفت، بلي مي‌دانم، گفت: ما او را بقصاص آنها ميكشيم كه او ياران ما را كشته. شبيب قبول كرد چون شب جمعه رسيد كه آن شب وعده ابن ملجم و دو يار ديگر بود كه بر قتل علي و معاويه و عمرو تصميم گرفته بودند او (ابن ملجم) شمشير خود را برداشت شبيب هم با او بود همچنين وردان و هر سه كمين شده مقابل سده كه از آن براي اداي نماز بايد بگذرد نشستند. چون علي بدان جا رسيد ندا داد. ايها الناس نماز نماز.
شبيب او را با شمشير زد كه شمشير بچوب در خورد و كارگر نشد. ابن ملجم او را بر فرق سر زد و گفت: الحكم للَّه حكم از خداست و از تو نيست اي علي. ياران تو هم
ص: 221
حق حكم ندارند وردان هم گريخت و بخانه خود پناه برد. يكي از افراد خانواده او بر او وارد شد وردان خبر واقعه را باو داد او رفت و شمشير خود را آورد و وردان را زد تا او را كشت. شبيب هم در تاريكي گريخت. مردم هم فرياد زدند. مردي از اهل حضر موت او را دنبال كرد نام آن مرد عويمر بود شبيب را در حالي ديد كه شمشير را در دست داشت شمشير را از او گرفت و بر سينه او نشست چون مردم هجوم بردند ترسيد و شمشير را انداخت و شبيب را رها كرد (مبادا مردم گمان ببرند كه او هم از قاتلين علي بوده زيرا شمشير را آخته بود) شبيب هم چون آن مرد او را رها كرد برخاست و دويد و خود را ميان مردم پنهان كرد. چون ابن ملجم علي را زد علي گفت: اين مرد را بگيريد كه نگريزد. مردم بر او حمله كردند و او را گرفتند علي هم عقب ماند (مقصود از نماز عقب ماند) جعدة بن هبيره را كه خواهر زاده ام هاني بود پيشنماز كرد و گفت: مرد (ضارب) را نزد من حاضر كنيد او را داخل كردند.
علي گفت. اي دشمن خدا من بتو نيكي نكرده بودم؟ گفت: آري (كردي) گفت:
چه باعث شده كه تو اين كار را بكني؟ من آنرا (تيغ) چهل بامداد (روز) تيز كردم و از خدا خواستم بدترين خلق خدا را با همين تيغ بكشد. علي گفت: ترا كشته ميبينم و تو كسي نيستي جز بدترين خلق خدا. بعد گفت: نفس با نفس قصاص ميشود اگر من در گذشتم او را بكشيد بقصاص كشتن من و اگر زنده ماندم كه خود ميدانم و او. اي زادگان عبد المطلب من شما را خونخوار نميدانم كه در درياي خون غوطه بخوريد و مسلمين را دچار كنيد و بگوييد: چون امير المؤمنين كشته شده (ما اين و آن را ميكشيم) هيچ كس جز قاتل من كشته نشود اي حسن ببين اگر من از اين ضربت مردم تو فقط يك ضربت بقصاص يك ضربت باو بزن و هرگز مثله (بعد از مرگ تشفي و پاره پاره كردن) بآن مرد مكن كه من از پيغمبر شنيده‌ام فرمود:
«از مثله خودداري كنيد و لو نسبت بيك سگ درنده). اين جريان چنين بود در حاليكه
ص: 222
ابن ملجم را كتف بسته بودند. ام كلثوم دختر علي باو گفت: اي دشمن خدا بر پدرم باكي نيست و خدا ترا رسوا كرده. پرسيد: پس براي چه تو زاري ميكني؟
بخدا من اين شمشير را بيك هزار خريدم و هزار بار زهر آلود كردم اگر اين ضربت بتمام اهل شهر توزيع شود يك تن از آنها زنده نميماند.
جندب بن عبد اللَّه نزد علي رفت و گفت: اگر ترا از دست بدهيم و نبايد از دست بدهيم آيا با حسن بيعت كنيم؟ گفت: من بشما دستور و فرمان نميدهم ولي منع و نهي هم نميكنم شما بهتر ميدانيد. پس از آن حسن و حسين را نزد خود خواند و گفت، من بشما وصيت ميكنم كه بطلب دنيا نكوشيد حتي اگر دنيا شما را طلب كند. بر چيزيكه از دست شما رفته زاري مكنيد. هميشه حق بگوييد و حق را بكار بريد. بر يتيم ترحم كنيد، درمانده را ياري كنيد، براي آخرت عمل كنيد.
خصم ستمگر و يار ستمكش باشيد. بموجب كتاب خدا كار كنيد و از ملامت هيچ كس مترسيد. بعد از آن به محمد بن حنفيه (فرزند ديگر) نگاه كرد و گفت:
آيا وصيتي كه من بدو برادرت كرده‌ام شنيدي و حفظ كردي؟ گفت: آري. گفت من هم بمانند اين وصيت بتو سخن ميگويم و ميسپارم. تو احترام دو برادر را نگهدار كه حق آنها بر تو بسي بزرگ باشد. امر آنها را اطاعت كن و فرمانبرداري را زيب خود نما. هيچ كاري بدون مشورت و دستور آنها مكن. پس از آن گفت:
(بحسن و حسين) من بهر دو شما وصيت ميكنم كه او برادر و فرزند پدر شماست شما هر دو ميدانيد كه پدر شما او را دوست ميداشت بعد از آن بحسن گفت، پسرك من ترا بتقوي و پرهيزگاري وصيت مي‌كنم كه از خدا بينديشي و نماز را در وقت خود بخواني و زكات را در محل و بمستحق خود بپردازي و خوب دست نماز بگيري زيرا نماز بدون نظافت و طهارت پذيرفته نميشود. گناه ديگران هم ببخشي و خشم خود را فرو بنشاني و خويشان را صله رحم كني و از نادان چشم بپوشاني و در دين خود
ص: 223
دانا و فقيه و بصير باشي و در هر كاري انديشه و ثبات داشته باشي و قرآن را حفظ كني و بكار ببري و همسايگان را رعايت كني و جوار آنها را نيك بداري و امر به- معروف و نهي از منكر را شعار خود نمائي و از كارهاي زشت و فحشاء بپرهيزي.
بعد وصيت خود را نوشت (عين وصيت در تاريخ طبري نقل شده) بعد از آن جز كلمه لا اله الا اللَّه چيزي بزبان نياورد تا وفات يافت كه خدا از او راضي باشد و او را هم راضي و خرسند كند (عين عبارت كه نزد اهل سنت مصطلح و معروف است).
حسن و حسين و عبد اللَّه بن جعفر هم او را غسل دادند. او را با سه جامه تكفين كردند كه هيچ يك از آنها دوخته نشده و بصورت پيراهن در نيامده بود. حسن هم بر نعش او هفت بار تكبير كرد (در طبري نه بار) چون وفات يافت حسن ابن ملجم را احضار كرد. او بحسن گفت آيا ميل داري كه من يك كار را براي تو انجام دهم كه بخدا سوگند من هر چه با خدا عهد كردم انجام دادم و وفا نمودم و من در مكه سوگند ياد كرده بودم كه علي و معاويه را بكشم يا اينكه در راه اين قصد جان بدهم اگر مقتضي بداني مرا آزاد كن كه با خدا عهد ميكنم او را خواهم كشت (معاويه) و اگر موفق نشوم باز عهد ميكنم كه من نزد تو برگردم و دست بدست تو بگذارم كه بكشي حسن گفت: نه بخدا مگر آنكه آتش دوزخ را بچشم خود ببيني بعد از آن او را پيش برد و كشت. مردم هم او را در بوريا پيچيده در آتش انداختند و سوزانيدند.
عمرو بن اصم گفت: من بحسن گفتم: كه اين شيعيان ادعا ميكنند كه علي دوباره بعثت مي‌شود (زنده مي‌ماند) تا روز واپسين. گفت بخدا اين شيعيان دروغ ميگويند اگر بدانيم او قبل از قيامت دوباره بعثت مي‌شود (زنده مي‌شود) هرگز همسران او را شوهر نميداديم و اموال او را تقسيم نميكرديم. اما اينكه او گفته، اين شيعيان شكي نيست كه مقصود او فرقه از شيعيان است كه اين عقيده را دارند زيرا تمام شيعيان اين گفته را نگفته و اين عقيده را ندارند بلكه عده كمي از آنها باين عقيده معتقد هستند كه
ص: 224
جابر بن يزيد جعفي كوفي يكي از آنهاست و اين عده كه اين عقيده را داشتند نابود شدند بطوريكه ما اطلاع داريم (اين توضيح را مؤلف داده است) (بجره) بفتح باء و جيم و (برك) بضم باء يك نقطه و فتح راء و در آخر آن كاف است.
اما برك بن عبد اللَّه كه او براي كشتن معاويه در همان شبي كه علي كشته شد كمين شد و نشست چون معاويه براي نماز صبح از خانه بيرون رفت با شمشير بر او حمله كرد ضربت شمشير بقسمت برجسته خلفي او اصابت كرد او را گرفتند. او گفت من يك خبر مسرت اثر براي تو دارم اگر آن خبر را بتو بدهم آيا براي من سودي خواهد داشت؟ گفت، آري (مقصود معاويه). من گمان ميكنم كه امشب علي كشته شود. گفت: (معاويه) شايد او نتوانسته اين كار را (كشتن) انجام دهد. گفت: آري او انجام داده زيرا با علي كسي نيست كه او را حراست و نگهباني كند. معاويه امر كرد او را بكشند و كشتند. معاويه نزد ساعدي كه پزشك بود فرستاد و او را نزد خود خواند. او رسيد و ديد و گفت:
يكي از دو كار را اختيار كن. يا يك پاره آهن داغ بجاي ضربت شمشير فرو ببرم يا بتو شربتي بدهم كه اگر بنوشي نسل تو بريده خواهد شد ولي تو نجات خواهي يافت زيرا اين ضربت مسموم است. معاويه گفت من طاقت تحمل داغ را ندارم. اما نسل كه همين يزيد كفايت خواهد كرد همچنين عبد اللَّه (فرزند ديگر) كه چشم من بآنها روشن است. او (پزشك) شربتي باو داد و نوشيد و براي او بعد از آن فرزندي متولد نشد.
معاويه پس از آن دستور داد كه نگهبانان شبانه در گرداگرد كاخها مرتب كنند و شرطه (پليس) بر سر او بايستد كه محافظ او باشد خصوصا هنگام سجود (خم شدن براي نماز) و او نخستين كسي بود كه در عالم اسلام اين كار را مقرر و مرتب نموده گفته شده معاويه برك را نكشت بلكه دستور داد دست و پاي او را قطع كنند.
او با همان حال تا زمان رياست زياد در بصره زنده ماند (دست و پا بريده). برك هم بآنجا
ص: 225
(بصره) منتقل شد براي او فرزندي هم متولد شد (براي برك). زياد باو گفت؟ براي تو فرزند متولد ميشود و امير المؤمنين (معاويه) را بدون عقب و فرزند گذاشتي؟ او را كشت و جسد وي را بدار كشيد.
اما عمرو بن بكر كه براي قتل عمرو بن عاص كمين شد. عمرو در آن شب مبتلا بشكم درد شده از خانه بيرون نرفت بخارجه فرزند ام حبيبه كه رئيس شرطه (پليس) او بود دستور داد كه بجاي وي پيشنماز باشد. او (خارجه) از طايفه بني عامر بن لؤي بود. او بيرون آمد كه (بجاي عمرو) نماز بخواند، بر او حمله كرد در حاليكه گمان كرده بود كه او عمرو بن عاص است او را با شمشير زد و كشت. مردم او را گرفتند و نزد عمرو بردند هنگامي كه او را نزد عمرو بردند (و او آگاه نبود) ديد مردم بر امير سلام ميكنند. (تعجب كرده) پرسيد اين كيست؟ گفتند عمرو. گفت كسي را كه من كشتم كه بود؟ (مگر عمرو نبود) گفتند او خارجه بود گفت: بخدا اي فاسق (بد كردار) من گمان نميكردم كه كسي ديگر را بكشم. عمرو گفت تو مرا قصد كردي ولي خدا خواست كه خارجه كشته شود. عمرو او را پيش برد و كشت. چون خبر قتل علي بعايشه رسيد گفت (باين بيت تمثل و استشهاد كرد)
فالقت عصاها و استقر بها النوي‌كما قر عينا بالاياب المسافر يعني (آن زن) عصاي خود را انداخت و از رنج دوري آسوده شد مانند مسافري كه از عودت خود دلخوش و خرسند مي‌شود (چشم او روشن مي‌شود) بعد پرسيد: چه كسي او را كشت. گفتند مردي از بني مراد. گفت
فان يك نائياً فلقد نعاه‌نعي ليس في فيه التراب يعني اگر دور بود خبر مرگ او را مخبري داده كه خاك بدهانش نباشد (كنايه از اينكه خبر خوش بما داده و هرگز دهانش پر خاك نشود) زينب دختر ابي سلمه گفت (بعايشه) آيا درباره علي چنين ميگوئي؟ گفت
ص: 226
گاهي براي من نسيان پيش مي‌آيد (حال دهشت پيدا مي‌كنم) اگر فراموش كردم (و چيزي گفتم) شما يادآوري كنيد. (مرا هشيار كنيد و نگذاريد سخن زشت بگويم).
ابن ابي مياس مرادي گفت
فنحن ضربنا يا لك الخير حيدراابا حسن مأمومة فتفطرا
و نحن خلعنا ملكه من نظامه‌بضربة سيف اذ علا و تجبرا
و نحن كرام في الصباح اعزةاذا المرء بالموت ارتدي و تازرا يعني خوش باش (مخاطب خود هر كه باشد در عالم خيال- كه عين عبارت خير براي تو باشد) ما ضربت زديم بحيدر ابي الحسن بر سر او كه شكاف برداشت. ما ملك او را از نظم و سياست خلع كرديم. آن هم با ضربت شمشير زيرا او طغيان و تكبر و بلندپروازي كرده بود. مائيم كه هنگام بامداد (آغاز كار) گرامي و سرفراز هستيم.
آن هم وقتي كه مرد آماده مرگ شود و براي مرگ كمر بندد (جامه نيز بپوشد).
همو گويد:
و لم ار مهراً ساقه ذو سماحةكمهر قطام بين عرب و معجم
ثلاثة آلاف و عبد و قينةو ضرب علي بالحسام المصمم
فلا مهر اغلي من علي و ان غلاو لا فتك الا دون فتك ابن ملجم يعني: من هيچ مهر نديده‌ام كه مرد سخامندي آنرا بدهد مانند مهر و كابين قطام ميان عرب و عجم چنين مهري نديده‌ام. سه هزار و يك غلام و يك كنيز و ضربت علي با شمشير تيز محكم. هيچ مهري گرانتر و بهتر از علي نيست (قتل علي) هر قدر هم گران باشد باز گرانتر نيست. هر قتلي (ترور) هم كمتر و ما دون كشتن (ترور كردن) ابن ملجم است.
ابو الاسود دئلي در قتل علي گفت
ص: 227 الا ابلغ معاوية بن حرب‌فلا قرت عيون الشامتينا
أ في شهر الصيام فجعتمونابخير الناس طرا اجمعينا
قتلتم خير من ركب المطاياو رحلها و من ركب السفينا
و من ليس التعال و من حذاهاو من قرا المثاني و المبينا
اذا استقبلت وجه ابي حسين‌رأيت البدر راع الناظرينا
لقد علمت قريش حيث كانت‌بانك خيرها حسبا و دينا يعني: بمعاويه فرزند حرب خبر بده (ابلاغ كن خبر قتل علي را) چشم بدخواهان (شماتت كنندگان) هرگز روشن مباد. در ماه رمضان ما را ماتم زده (فاجعه زده) كرديد. آن هم بمصيبت بهترين تمام مردم. شما بهترين كسي كه سوار چهارپايان يا كشتي شده كشتيد. بهترين كسي كه رحل بسته و كفش بپا كرده و راه رفته و بهترين كسي كه آيات قرآن و مثاني و مبين را خوانده (كشتيد) چون با پدر حسين (علي) روبرو شوي يك ماه (از روي او) مي‌بيني كه چشم بينندگان را خيره مي‌كند. قريش هر كه و هر جا باشد مي‌داند كه تو از حيث حسب و مقام و از حيث دين و ايمان بهترين فرد آنها ميباشي.
بكر بن حسان باهري هم چنين سرود:
قل لابن ملجم و الاقدار غالبةهدمت للدين و الاسلام اركانا
قتلت افضل من يمشي علي قدم‌و اعظم الناس اسلاما و ايمانا
و اعلم الناس بالقرآن ثم بماسن الرسول لنا شرعاً و تبيانا
صهر النبي و مولاه و ناصره‌اضحت مناقبه نوراً و برهانا
و كان منه علي رغم الحسود له‌مكان هرون من موسي بن عمرانا
قد كان يخبرهم هذا بمقتله‌قبل المنية ازمانا فازمانا
ذكرت قاتله و الدمع منجدرفقلت سبحان رب العرش سبحانا
ص: 228 اني لا حسبه ما كان من انس‌كلا و لكنه قد كان شيطانا
فلا عفا اللَّه عنه سو، فعلته‌و لا سقي قبر عمران بن حطانا
يا ضربة من شقي ما اراد بهاالا ليبلغ من ذي العرش رضوانا
بل ضربة من غوي اوردته لظي‌و سوف يلقي بها الرحمن غضبانا
كانه لم يرد قصداً بضربته‌الا ليصلي عذاب الخلد نيرانا يعني: بابن ملجم بگو و حال اينكه قضا و قدر (در قتل علي) غلبه كرده. تو ركن دين و پايه اسلام را ويران كردي. تو كسي را كشتي كه بهترين راهرو و گام بردار و بزرگترين مردم از حيث اسلام و ايمان بوده. او داناترين مردم بقرآن و بسنت پيغمبر و بشرع و آنچه را كه پيغمبر بيان كرده بود ميباشد او داماد پيغمبر و صاحب ولايت و يار او بوده. مناقب و فضايل او نور و برهان است (روشن). او نسبت برسول بر رغم حسود مانند هرون نسبت بموسي بن عمران بود. او خبر مرگ خود را مدتها پيش داده بود. مدتها و روزگارها پيش از وقوع. من قاتل او را بنظر آوردم در حاليكه اشك جاري شده بود گفتم: سبحان اللَّه كه خداوند عرش است. سبحان اللَّه من گمان نميكنم كه قاتل انسان بوده هرگز او فقط شيطان بود. خداوند از عمل بد او نگذرد و خداوند قبر عمران بن حطان را آبياري نكند (نيامرزاد كه گفته بود) خوشا ضربتي كه از مرد شقي واقع شده كه از آن ضربت خواسته خشنودي خداوند عرش را احراز كند. بلكه آن ضربت يك مرد گمراه پست است كه ضارب را بدوزخ انداخت. ضارب از خداوند مهربان خشم و غضب (و كيفر) خواهد ديد. انگار او در ضربت خود چيزي نخواسته جز عذاب جاويد و آتش سوزان.
(مولف گويا در نقل بيت عمران بن حطان اشتباه كرده كه بجاي لفظ تقي شقي آورده و از مصراع دوم اين اشتباه كامل مسلم ميشود و شاعر عين بيت عمران را نقل كرده بود خود ضد آنرا گفته است. در اينجا اول گفته دشمن را نقل كرده و بعد
ص: 229
رد نموده و مقصود مؤلف هم همين است. اما شعر عمران اين است.
يا ضربة من تقي ما اراد بهاالا ليبلغ من ذي العرش رضوانا
اني لا ذكره يوماً فاحسبه‌اوفي الخليقه عند اللَّه ميزانا و شعر بكر بن حسان مذكور كه او را رد كرده اين است.
يا ضربة من شقي ما اراد بهاالا ليبلغ من ذي العرش خسرانا
اني لا ذكره يوماً فالعنه‌و العن الكلب عمران بن حطانا مؤلف ما بين نقل اصل و رد آن اشتباه كرده و گفته عمران را يا گفته بكر خلط و جابجا نموده كه صحيح همين است. م)
ص: 230

بيان مدت خلافت و مقدار عمر او

بعضي گفته‌اند كه، مدت خلافت او (علي) پنج سال سه ماه كم و عمر او شصت و سه سال بوده. گفته شده سن او پنجاه و نه سال و باز گفته شده شصت و پنج سال يا پنجاه و هشت سال بوده ولي روايت اولي اصح روايات است. چون وفات يافت در مسجد جماعت بخاك سپرده شد. گفته شده در قصر و باز روايات ديگري هم بوده ولي صحيح اينست كه او در همين محل كه امروز زيارتگاه است و مورد تبرك و تيمن ميباشد دفن شده (مقصود نجف اشرف است)
.
ص: 231

بيان نسب و صفت و زنان و فرزندان او

او (علي) گندمگون داراي چشمهاي درشت و نگاه نافذ، بطن دار- اصلع (انزع هم گفته ميشود مقصود ريختن مو در مقدمه سر يا سر كم مو كه غالباً بعد از جواني عارض ميشود) با ريش عظيم و سينه پر مو قد بكوتاهي بيشتر مايل است تا بدرازي. گفته شده كوتاه نبوده داراي عضلات قوي و بازوي ضخيم ولي ساعد او باريك بود. ساق پاي او باريك ولي داراي عضله ضخيم بود. روي او بهترين و زيباترين روي مردمي بود. پيري و موي سفيد در سيماي زيباي او تأثيري نداشت.
بسيار تبسم ميكرد (لبخند دائم) اما نسب او كه علي بن ابي طالب و نام ابو طالب عبد مناف بن عبد المطلب بن هاشم و مادر او فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف. او نخستين خليفه بود كه پدر و مادر او هر دو هاشمي بودند. تا امروز كه عصر ماست (زمان مؤلف- قرن هفتم) كسي كه پدر و مادر او هر دو هاشمي باشند بمقام خلافت نرسيد، مگر علي و فرزندش حسن و محمد امين زيرا پدر امين هارون الرشيد و مادرش زبيده دختر جعفر بن منصور بود.
اما زنان او كه نخستين همسر او فاطمه دختر رسول اللَّه بود و در زمان و
ص: 232
حيات او زن ديگري اختيار نكرده بود تا وقتي كه وفات يافت. فرزندان او از آن همسر حسن و حسين بودند. گويند فرزند ديگري بنام محسن آورد و او در كودكي در گذشت.
دختران او هم زينب كبري و ام كلثوم كبري. بعد از او (فاطمه) با ام البنين بنت حرام كلابي ازدواج كرد كه عباس و جعفر و عبد اللَّه و عثمان را زائيد. آنها همه با حسين در طف (كربلا) كشته شدند و از هيچ يك جز عباس نسلي نماند. (علي) با ليلي دختر مسعود بن خالد نهشلي تميمي هم ازدواج كرد كه عبيد اللَّه و ابو بكر را زائيد و باز هر دو با حسين كشته شدند. گفته شده عبيد اللَّه را مختار در محل مزار كشت. از آنها هم نسلي نماند. با اسماء بنت عميس خثعمي هم ازدواج كرد كه محمد اصغر و يحيي را زائيد از اين دو هم نسلي بوجود نيامد. گفته شده مادر محمد (اسماء نبود) كنيز بود و او هم با حسين كشته شد. گفته شده او (اسماء) عون را هم زائيد. با صهبا دختر ربيعه تغلبي كه از اسراء عين التمر و در غارت خالد بن وليد اسير شده بود ازدواج كرد كه عمر بن علي از اوست. همچنين رقيه دختر علي. همين عمر هشتاد و پنج سال عمر كرد و نصف ميراث علي باو رسيده بود و در ينبع وفات يافت علي نيز با امامه دختر ابي العاص بن ربيع بن عبد العزي بن عبد شمس ازدواج كرد. مادر آن زن زينب دختر پيغمبر بود كه محمد اوسط را زائيد. فرزند ديگر علي محمد اكبر بود كه محمد بن حنفيه ناميده شد. مادرش خوله دختر جعفر از بني حنيفه بود. و نيز با ام سعيد بن عروه بن مسعود ثقفي ازدواج نمود كه ام الحسن و رمله كبري و ام كلثوم صغري را زائيد.
علي دختران ديگر از چندين زن ديگر هم داشت كه نام آنها برده نشد.
نام آن دخترها ام هاني و ميمونه و زينب صغري و رمله صغري و ام كلثوم صغري و فاطمه و امامه و خديجه و ام الكرام و ام سلمه و ام جعفر و جمانه و نفيسه بود كه مادر همه آنها كنيزان مختلف بودند و نيز با مخبئه دختر امرئ القيس بن عدي كلبي ازدواج
ص: 233
كرد كه جاريه را براي او زائيد و او در گذشت. آن دختر (كه خرد بود) بمسجد مي‌رفت.
مردم از او مي‌پرسيدند. دائي‌هاي تو كدامند؟ او مي‌گفت: وق- وق.
(وه- وه- صداي سگ را ادا ميكرد) مقصود او كلب است (طايفه مادر او- بنام كلب كه سگ باشد معروف بودند) تمام فرزندان ذكور او چهارده تن و اناث هفده بودند نسلي كه از علي پديد آمد از حسن و حسين و محمد بن حنيفه و عباس بن كلابيه و عمر ابن تغلبيه است
.
ص: 234

بيان حكام و امراء او

در آن سال (سال شهادت) عامل او در بصره (والي بصره) عبد اللَّه بن عباس بود.
ما سبب اختلاف و عاقبت كار او را (پيش از اين) بيان كرديم. ماليات و امارت لشكر هم باو سپرده شده و او امير تمام آن ايالت با تمام امور در مدت ايالت خود بود. قاضي بصره هم از طرف علي ابو الاسود دئلي بود. زياد هم والي فارس بود و ما پيش از اين بايالت او اشاره نموديم. والي يمن هم عبيد اللَّه بن عباس بود كه پيش از اين بعاقبت كار او و جنگ بسر بن ارطاة اشاره نموديم.
والي مكه و طايف و پيرامون آنها قثم بن عباس بود. در مدينه ابو ايوب انصاري حاكم بوده گفته شده او نبود بلكه سهل بن حنيف بود كه هنگام حمله و دخول بسر بن ارطاة بشهر مدينه وقايعي رخ داد كه خبر آنها را نوشتيم
.
ص: 235

بيان بعضي از سيره او

ابو رافع غلام (مولي- از ولايت- وابسته يابنده) پيغمبر خزانه دار علي بود.
روزي علي وارد خانه شد ديد دختر خود زينت بر خود بسته و يك مرواريد بر خود آويخته بود آن مرواريد را شناخت كه در بيت المال ديده بود. پرسيد او از كجا اين گوهر را بدست آورده؟ من دست او را (دختر خود) خواهم بريد. چون ابو رافع تصميم او را ديد و دانست چنين خواهد كرد گفت: من بخدا اي امير المؤمنين آنرا زيب وي نموده‌ام علي گفت: من با فاطمه ازدواج كردم در حالي كه جز يك پوست ميش بستري نداشتم كه شب بر آن مي‌خوابيديم و روز علف مواشي را بر آن مي‌گذاشتيم. من پرستار هم غير از او نداشتم.
ابن عباس گويد: علي (اموال را) تقسيم نمود بهر يكي پنج قسمت رسيد ولي براي خود چهار قسمت بيشتر نمود كه خمس را برداشت و در آن خمس با تمام مردم شريك شد بدين سبب او (در فقه) اعلم از تمام مردم بود (كه چگونه تقسيم كند و حق را بمستحقين بدهد) احمد بن حنبل (امام اهل سنت) گويد: هيچ يك از اصحاب پيغمبر باندازه علي در همه چيز فضيلت و برتري نداشتند.
ص: 236
عمرو بن ميمون گويد: چون عمر مجروح شد و خلافت را ميان شش تن از ياران در شوري گذاشت هنگامي كه از نزد عمر خارج شدند عمر گفت: اگر آنها خلافت را بان مرد «اجلح» (اصلع و انزع و اجلح هر سه بيك معني و هر سه صفت علي بود كه قسمت مقدمه سر او كم مو بود نه بسبب مرض بلكه طبيعي يا بعد از جواني عارض مي‌شود و آن حضرت چنين بود).
آن مرد (علي) آنها را سوي راه راست هدايت خواهد كرد. عبد اللَّه فرزندش (ابن عمر) باو گفت: اي امير المؤمنين چه مانعي داري تو كه خلافت را باو واگذار نمي‌كني؟ گفت: (عمر) من نمي‌خواهم بار خلافت را هم در حيات و هم در ممات بكشم.
عاصم بن كليب از پدر خود روايت مي‌كند كه: ماليات اصفهان براي علي حمل شد و رسيد. علي اموال را بهفت بهره ميان مردم تقسيم نمود (هر بهره بيك امير و فرمانده كه او باتباع خود تقسيم كند). ميان آن اموال يك قرص نان پيدا شد. آن قرص را بهفت پاره قسمت كرد و هفت امير را نزد خود احضار نمود و ما بين آنها كه كدام يك بايد اول باشد قرعه انداخت و هفت قطعه قرص نان را تقسيم كرد (قرعه براي كم يا افزايش يك پاره نان بود كه اگر بزرگ و كوچك باشد بيكي كم يا زياد نرسد).
هارون بن عنتره از پدر خود نقل مي‌كند: من در قصر خورنق بر علي وارد شدم.
فصل زمستان بود كه علي پلاسي بر تن گرفته بود. در آن هنگام علي از شدت سرما بخود مي‌لرزيد من باو گفتم: خداوند براي تو و خانواده تو از اين اموال بهره روا كرده و تو (خود را محروم مي‌كني) با تن و جان خود چنين و چنان مي‌كني (كه با همين پلاس مي‌سازي). گفت: من نمي‌خواهم بشما اندك چيزي تحميل كنم. اين همان روپوش (كهنه) من است كه از مدينه با خود آورده‌ام.
يحيي بن سلمه گويد: علي عمرو بن سلمه را حاكم اصفهان نمود. او با ماليات
ص: 237
آن شهر مراجعت كرد از جمله اموال چند خيك عسل و روغن بود. ام كلثوم دختر علي نزد او فرستاد اندكي عسل و روغن خواست او هم يك خيك روغن و يك خيك عسل براي او فرستاد. روز بعد علي براي تقسيم اموال بمحل آنها رفت. چون خيكها را شمرد دو خيك از آنها كم بود. او از ابن سلمه پرسيد كه چرا كم شده. ابن سلمه از او مكتوم كرد و گفت: آن دو خيك را خواهم آورد. علي باو سوگند داد كه علت كم بود را بگويد او هم حقيقت را گفت علي هم نزد ام كلثوم فرستاد و آن دو خيك را باز گرفت. ديد اندكي از آن دو خيك كم شده (بمصرف رسيده) نزد تجار فرستاد كه ارزيابي كنند. معلوم شد بمقدار سه درهم از آنها كم شده بود. او نزد ام كلثوم فرستاد و سه درهم را مطالبه كرد و گرفت و تمام اموال را تقسيم نمود.
گفته شده. از قبيله همدان گذشت دو مردي ديد با هم جنگ مي‌كردند. او آنها را از يك ديگر جدا كرد و رفت ناگاه فريادي شنيد كه يكي مي‌گفت: اي خدا بدادم برسيد. او بازگشت كه وضع آن دو مرد را بيند. نرسيده فرياد مي‌زد يار و مدد براي تو مي‌رسد. ديد مردي گريبان مرد ديگري گرفته مي‌گفت: اي امير المؤمنين من باين مرد يك جامه بقيمت هفت درهم فروختم و شرط كردم يك درهم قلب يا سائيده يا شكسته بمن ندهد. اين شرط در آن زمان معمول بود. او اين نقد را براي من آورد (ناقص) و من از دريافت آنها خودداري كردم و نقد درست خواستم. او مرا زد.
علي از آن مرد پرسيد: تو چه ميگوئي؟ گفت: اي امير المؤمنين او راست ميگويد.
گفت: بها را مطابق شرع باو بپرداز. او قيمت را صحيح داد. بآن مرد مظلوم گفت:
تو هم قصاص كن (لطمه زده بود يك لطمه بزند). آن مرد گفت: اي امير المؤمنين، آيا ميتوانم عفو كنم؟ علي گفت: اين بسته باختيار تست. سپس گفت: اي گروه مسلمين او را بگيريد (ضارب را) مردم هجوم برده او را گرفتند و يك مرد او را مانند كودكان دبستان كه حمل ميشوند، حمل كرد و برد. علي او را انداخت و پانزده
ص: 238
تازيانه نواخت و فرمود: اين كيفر تست كه حرمت او را نداشتي. (او از حق شخصي صرف نظر كرد و علي حق عمومي را بكار برد) چون علي عليه السّلام كشته شد. فرزند او حسن برخاست و خطبه كرد و گفت شما مردي را در شبي كه قرآن نازل شده كشتيد. در همين شب عيسي فراز گشت (بر دار كشيده شد) و يوشع بن نون در همين شب كشته شد. بخدا سوگند هيچ كس قبل از او بر او سبقت نجسته (و مانند او نبوده) و بعد از اين هم كسي مانند او نخواهد آمد. پيغمبر او را براي جنگ و غزا مي‌فرستاد در حاليكه جبرئيل از يمين و ميكائيل از يسار او بودند.
بخدا هيچ نقدي، سفيد و زردي از او نمانده مگر هشتصد يا هفتصد درهم كه براي خريد يك كنيز اندوخته شده.
سفيان گفت: علي خانه بنا نكرد و آجر بر آجر يا خشت بر خشت نگذاشت حتي يك ني بني ديگر منضم نكرد (خانه از ني هم نساخت). قوت او هم (دانه گندم يا جو) از مدينه مي‌رسيد كه يك انبان پس از ديگري حمل مي‌شد (از مال خود نه از بيت المال).
گفته شده او شمشيري ببازار برد و فروخت و گفت، اگر چهار درهم بهاي يك جامه داشتم اين شمشير را نمي‌فروختم.
علي هرگز از آشنا چيزي نمي‌خريد (مبادا باو تخفيف بدهد) اگر جامه مي‌خريد آنرا باندازه دست خود مي‌خريد (فزونتر و بلندتر نباشد). او انبان حاوي جو خوراك مخصوص خود را مي‌بست و مهر مي‌كرد و مي‌گفت، ميل ندارم چيزي كه ندانم از كجا مي‌رسد داخل شكم من بشود.
شعبي گويد: علي زره خود را (كه سرقت شده بود) نزديك مرد نصراني ديد. او را پيش شريح (قاضي معروف) كشيد و خود نيز در جنب مدعي عليه نشست و گفت: اگر خصم من مسلمان بود من با او يكسان مي‌بودم. آنگاه گفت: اين زره
ص: 239
من است. مرد نصراني گفت اين زره من است و امير المؤمنين هم دروغ نميگويد.
شريع بعلي گفت آيا بينه (دليل) داري در حال خنده گفت نه مرد نصراني زره را برداشت و رفت چون كمي دور شد برگشت و گفت من گواهي ميدهم كه اين قبيل محاكمات بانبياء اختصاص دارد. امير المؤمنين بقاضي خود (كه خود نصب كرده) مراجعه مي‌كند و قاضي او را محكوم مي‌كند. پس از آن مسلمان شد و اعتراف كرد كه آن زره هنگام لشكر كشي علي بصفين از او افتاده بود. علي از اسلام آوردن او خرسند شد و باو زره و اسب هم بخشيد او با علي در جنگ خوارج همراه بود.
گفته شده علي در حاليكه خرما در جامه خود حمل مي‌كرد ديده شد كه آن خرما را بيك درهم خريده بود. باو گفته شد اي امير المؤمنين اجازه مي‌دهي. كه ما براي تو آنرا حمل كنيم؟ گفت پدر خانواده در حمل (كالاي خانواده) احق و اولي مي‌باشد.
حسن بن صالح گويد درباره پرهيزگاران نزد عمر بن العزيز سخني بميان آمد. عمر (ابن عبد العزيز) گفت پرهيزگار ترين مردم در جهان (بي‌نياز از جهان) علي ابن ابي طالب است.
مدائني گفت (روايت كرد) علي جمعي را دم در خانه خود ديد از قنبر غلام خود پرسيد اينها كيستند؟ گفت شيعيان تو هستند اي امير المؤمنين. علي گفت من چرا در سيماي آنها اثر تشيع نمي‌بينم؟ گفت (قنبر) سيماي آنها چگونه بايد باشد؟ گفت شكم تهي از فرط گرسنگي. لب خشك از تشنگي. چشم نمناك از گريه و زاري. (صفت شيعيان پرهيزگار و با ايمان است). مناقب او بسيار است و قابل حصر و عد نمي‌باشد.
من مناقب و اوضاع و قضاياي او را در يك كتاب جداگانه جمع كرده‌ام (مقصود مؤلف كه از اهل سنت است)
.
ص: 240

بيان بيعت حسن بن علي‌

در همان سال مقصود سنه اربعين با حسن بيعت شد پس از قتل پدر او. نخستين كسي كه بيعت نمود قيس بن سعد انصاري بود. باو گفت دست خود را بده كه با تو بيعت و اين بيعت مبني بر كتاب خداوند عز و جل و سنت پيغمبر و جنگ با روا دارندگان حرام و خلاف است حسن گفت فقط بر كتاب خدا و سنت پيغمبر زيرا شرطي كه قيد كردي (جنگ با مخالفين) در ضمن آن منعقد مي‌شود مردم هم با او بيعت مي‌كردند كه بايد مطيع گردند. حسن هم اين شرط را با آنها كرد كه هميشه فرمانبردار باشيد و با هر كه من جنگ كنم جنگ كنيد يا مسالمت كنم مسالمت نمائيد آنها در آن بيعت و آن شرط شك بردند، آنها گفتند اين يار شما نخواهد بود زيرا جز جنگ مقصود ديگري ندارد. ولي بعد خلاف آن پيش آمد و تسليم واقع شد
.
ص: 241

بيان حوادث ديگر

در آن سال مغيرة بن شعبه امير حج بود. او يك نامه از طرف معاويه جعل كرد (كه او امير حاج باشد) گفته شده او در روز ترويه (از مراسم حج) مراسم را انجام داد و در عرفه نيز قرباني كرد براي اينكه كسي متوجه جعل و ادعاي وي نباشد.
(و مردم باور كنند كه او امير حاج است) گفته شده او اين كار را براي اين كرده بود كه شنيده بود عتبة بن ابي سفيان (برادر معاويه) والي مكه و امير حاج شده و او فردا صبح خواهد رسيد. او در انجام مراسم تعجيل كرد (يك روز قبل از موعد) كه امير باشد.
در همان سال در بيت المقدس بيعت معاويه بعنوان خلافت انجام گرفت و قبل از آن در بلاد شام او را امير مي‌گفتند (نه امير المؤمنين). چنين است روايت بعضي از مورخين. پيش از اين بيان كرده بوديم كه بيعت معاويه بخلافت بعد از حكم حكمين بلا فاصله انجام گرفت خدا داناتر است. (كه كدام يك از دو روايت صحيح باشد).
مدت خلافت حسن شش ماه بود. در آن سال اشعث بن قيس كندي در گذشت.
مرگ او چهل روز بعد از قتل علي بود حسن هم بر نعش او نماز گذاشت. در آن سال
ص: 242
حسان بن ثابت (شاعر مشهور) در گذشت. همچنين ابو رافع غلام (مولي) پيغمبر كه هر دو از ياران بودند. در آن سال شرحبيل بن سمط كندي كه از اتباع معاويه بود هلاك شد. كه او هم يك نحو ياري و صحبت با پيغمبر داشت گفته شده هيچ نحو صحبت نداشته. در آغاز خلافت علي جهجاه غفاري كه از ياران پيغمبر بود در گذشت.
حارث بن خزيمه انصاري كه از مجاهدين و شاهدين جنگ بدر و احد و جنگهاي ديگر بود در گذشت. خوات بن جبير انصاري هم در مدينه وفات يافت او در زمان پيغمبر براي جنگ بدر خارج شد ولي در عرض راه بسبب يك اتفاق از ادامه سير بازماند و بمدينه برگشت پيغمبر (بعد از فتح) او را در غنايم سهيم كرد و بهره او را داد او رفيق ذات النحيين بود (ذات النحيين بمعني دارنده دو خيك كه نحي در لغت بمعني خيك است داستان او مثل شده كه گويند «اشغل من ذات النحيين» گرفتار و دست بسته‌تر از صاحب دو خيك و آن عبارت از اين است زني عسل مي‌فروخت و خوات براي خريد عسل نزد او رفته بود. يك خيك باز كرد كه امتحان كند و بدست زن فروشنده سپرد خيك ديگر را هم باز كرد و بدست ديگرش سپرد. هر دو باز بود كه در دست او نگهداري ميشد. او موقع را غنيمت شمرده كار خويش را انجام داد (از تصريح خودداري شد) آن زن قادر بر دفاع نبود زيرا با دو دست دو خيك را گرفته بود و مي‌ترسيد اگر رها كند عسل بريزيد. اين واقعه قبل از اسلام بود نظير اين حكايت هم در فارسي آمده).
در زمان خلافت علي قرظة بن كعب انصاري در كوفه وفات يافت گفته شده در زمان امارت مغيرة بن شعبه از طرف معاويه در كوفه در گذشت او در جنگ احد و ساير جنگهاي پيغمبر شركت كرده و در تمام وقايع و جنگهاي علي هم شركت كرده بود. معاذ بن عفراء انصاري كه بدري بوده (در جنگ بدر شركت كرده) در آغاز خلافت علي در گذشت او در تمام جنگهاي پيغمبر شركت كرده بود
ص: 243
در زمان خلافت علي ابو لبابة بن عبد المنذر انصاري هم وفات يافت او يكي از سران سپاه پيغمبر و در جنگ بدر هم شركت كرده بود گفته شده پيغمبر او را بجانشيني خود در مدينه برگزيده و او را از جنگ بدر منصرف كرده و سهمي از غنائم مانند تمام مجاهدين براي او معين فرموده بود. در همان سال هم معيقيب بن ابي فاطمه دوسي وفات يافت او از ياران قديم پيغمبر و از طبقه نخستين مسلمين و از مهاجرين حبشه در هجرت دوم و مهر دار پيغمبر هم بود بمرض جذام هم مبتلا شده بود. ابو بكر و عمر هم او را امين بيت المال كرده بودند خاتم پيغمبر هم در زمان عثمان نزد او بود كه در چاه افتاد گفته شده او در آخر زمان خلافت عثمان در گذشت
.
ص: 244

آغاز سنه چهل و يك‌

بيان واگذاري خلافت از طرف حسن بن علي بمعاويه‌

در زمان علي چهل هزار تن از سپاهيان با او بيعت مرگ كرده بودند (يا مرگ يا پيروزي) زيرا صدق پيش گوئي علي نسبت باهل شام كه پيش خبر داده بود كاملا ظاهر و ثابت شده بود.
هنگامي كه علي آماده لشكر كشي سوي شام شده بود كشته شد. علي عليه السّلام. گفته بود: چون فرمان خداوند برسد ديگر بر نمي‌گردد. و چون كشته شد مردم با فرزند او حسن بيعت كردند. چون حسن شنيد كه معاويه اهل شام را براي جنگ تجهيز و سوق داده او هم با همان سپاهي كه با علي بر مرگ بيعت كرده بودند براي مقابله با معاويه از كوفه لشكر كشيد. معاويه هم در محل مسكن لشكر زد و حسن هم بمدائن رسيد. قيس بن سعد بن عباده انصاري را فرمانده دوازده هزار سپاهي مقدمه لشكر نمود. گفته شده فرمانده مقدمه عبد اللَّه بن عباس بوده (نه قيس) و عبد اللَّه هم خود قيس را فرمانده طلايع لشكر كرده بود.
چون حسن بمدائن رسيد منادي در لشكر او فرياد زد هان بدانيد كه قيس بن سعد كشته شده بشوريد و برويد سپاهيان هم شوريدند و خيمه حسن را غارت كردند و
ص: 245
هر چه داشت بردند بحديكه يك گليم كه زير پاي او بود از او ربودند. او نسبت بآنها سخت بد بين شده و از آنها ترسيد ناگزير بكاخ مدائن پناه برد. در آن زمان امير مدائن سعد بن مسعود ثقفي عم مختار بن ابي عبيد بود. مختار كه در آن زمان جوان بود بعم خود چنين گفت: آيا ميل داري توانگر و شريف و صاحب مقام ارجمند شوي؟ عم او پرسيد: چگونه؟ گفت: حسن را بند كن و بسبب بازداشت كردن او بمعاويه تقرب نما و از او امان بخواه. عم او گفت: لعنت خداوند بر تو باد. من فرزند دختر پيغمبر را گرفتار و بند كنم. تو مرد بدي هستي. چون حسن ديد مردم از گرد او پراكنده شده و كار از دست رفته بمعاويه نوشت و شروط خود را پيشنهاد كرد و گفت: اگر هر چه بخواهم بمن بدهي من مطيع خواهم بود. ببرادر خود حسين و بعبد اللَّه بن جعفر (پسر عم خود) گفت: من با معاويه درباره صلح نامه نوشتم. حسين باو گفت: ترا بخدا قسم مي‌دهم كه مرام معاويه را تصديق و مرام پدر خود را تكذيب مكن. حسن گفت ساكت باش من در اين كار از تو داناتر هستم. چون نامه حسن بمعاويه رسيد او نامه را نگهداشت كه قبل از آن عبد اللَّه بن عامر و عبد الرحمن بن سمرة بن حبيب بن عبد شمس را بنمايندگي خود نزد حسن فرستاده بود و آنها قبل از رسيدن نامه حسن بمعاويه رهسپار شده بودند آنها حامل يك ورقه سفيد از طرف معاويه بودند كه در ذيل آن امضاء معاويه بود كه هر چه در آن نامه شرط شود قبول و اجرا مي‌شود. معاويه بحسن نوشته بود كه هر شرطي كه داري در اين نامه بنويس كه من در ذيل آن امضا و تعهد كرده‌ام چون نامه بحسن رسيد او چندين برابر شروط پيشنهادي قبلي خود را در آن نوشت و نامه را نزد خود نگهداشت. چون حسن امور خلافت را بمعاويه واگذار كرد از او خواست كه شروط خود را در نامه امضا شده انجام دهد. معاويه امتناع كرد و گفت: من هر چه تو پيش خواسته بودي مي‌دهم. چون صلح بين آن دو مقرر و منعقد گرديد حسن ميان اهل عراق برخاست و گفت: اي اهل عراق من سه چيز (سه كار زشت) را بشما
ص: 246
مي‌بخشم (از آنها عفو مي‌كنم) شما پدرم را كشتيد و مرا نيزه پيچ كرديد (با سر نيزه مجروح نموديد) و كالا و اثاث و رحل مرا غارت كرديد. حسن از معاويه خواسته بود كه هر چه در بيت المال كوفه موجود باشد باو واگذار كند كه مبلغ آن پنج هزار هزار (پنج مليون درهم) بود و نيز باج و خراج دارا بجرد فارس را باو واگذار كند (همه ساله) و نبايد علي را دشنام دهد او درباره شتم علي قبول نكرد كه علي را ناسزا نگويد و چون حسن نتوانست او را منصرف كند از او خواست كه علي را در حضور خود سب و ششم نكند معاويه قبول كرد ولي بعد باز آن شرط را نقض كرد (علي را در حضور حسن لعن مي‌كرد). اما خراج دارا بجرد كه اهل بصره مانع تا ديه آن شدند و گفتند اين في (حق) ماست و ما هرگز آنرا بكسي نمي‌دهيم. منع و مخالفت آنها هم بتحريك و تشويق معاويه بود.
معاويه زمام امور خلافت را در ماه ربيع الاخر پنج روز مانده باخر ماه در دست گرفت. گفته شده در ماه جمادي الاولي بوده روايت شده كه حسن زمام امور خلافت را بعد از نامه معاويه باو تسليم و واگذار نمود كه چون نامه رسيد ميان مردم برخاست و خطبه كرد و گفت: پس از حمد و ثنا. بخدا ما را از جنگ اهل شام شك و ريب باز نداشته و از دشمني آنان هم پشيمان نمي‌باشيم. ما با اهل شام با تندرستي و سلامت نفس و بردباري نبرد مي‌كرديم بعد از آن سلامت نفس با عداوت و شكيبائي با جزع و ملال مخلوط شد. شما هنگامي كه سوي صفين لشكر كشيديد. دين شما بر دنيا مقدم بود ولي دنياي شما بر دين شما مقدم شده اكنون شما در حالي هستيد كه بر دو كشته ندبه مي‌كنيد. يك كشته در صفين فدا كرديد كه بر او زاري مي‌كنيد. كشته ديگري در نهروان داديد كه بخونخواهي وي قيام كرده‌ايد. بازماندگان آن دو گروه (مختلف) كشته هم منافق و موجب سستي و افسردگي و خواري ما شده‌اند و آناني كه بر كشتگان نهروان جزع و زاري مي‌كنند بروي ما برخاسته بخونخواهي كمر بسته‌اند. معاويه
ص: 247
ما را بكاري دعوت كرده كه در آن كار عزت و سرافرازي نخواهد بود دور از انصاف هم هست. اگر شما خواهان مرگ باشيد ما پيشنهاد و دعوت او را پس مي‌دهيم و او را نزد خداوند با شمشير محاكمه خواهيم كرد و اگر زندگاني را بخواهيد (و حيات را بر مرگ ترجيح دهيد) ما پيشنهاد او را قبول مي‌كنيم و او را از شما راضي خواهيم كرد. مردم از هر طرف فرياد زدند. باقي باقي بگذار (بقيه زندگاني را باقي بگذار و جنگ مكن) صلح را قبول و امضا كن.
چون (حسن) تصميم گرفت كه كار خلافت را بمعاويه واگذار كند ميان مردم خطبه كرد و گفت: ايها الناس ما امير و سالار و مهمان شما هستيم. ما خاندان پيغمبر شما هستيم كه خداوند پليدي را از آنها دور كرده و آنها را پاك نموده پاك كردني.
اين جمله را تكرار كرد بحديكه در مسجد كسي نمانده بود كه گريه نكند و زاري او بگوش نرسد. نمايندگان هم نزد معاويه رفتند و شروط صلح را بطوريكه بيان نموديم مطرح و هر دو صلح نمودند و حسن كار (خلافت) را باو سپرد. اين روايت مطابق گفته كسي مي‌باشد كه او را تاريخ ربيع الاول خلافت را واگذار كرد بنابر اين مدت خلافت او پنج ماه و قريب نيم ماه بود. و بر حسب روايت ديگري اين كار در ماه جمادي الاولي انجام گرفت بنابر اين مدت خلافت او هفت ماه و چند روز بود. خدا داناتر است.
چون صلح انجام گرفت و حسن با معاويه بيعت كرد معاويه بشهر كوفه رفت و مردم با او بيعت كردند. حسن هم بقيس بن سعد نوشت (كه صلح انجام گرفته) و او فرمانده مقدمه لشكر كه عده آنها دوازده هزار سپاهي بود كه تو اطاعت معاويه را بگردن بگير قيس هم ميان سپاهيان برخاست و نطق كرد و گفت: اي مردم يكي از دو كار را انتخاب كنيد. يا بيعت با يك پيشواي گمراه و گمراه كننده يا جنگ بدون امام (كه كنار رفته) بعضي از آنها گفتند: ما بيعت امام گمراه را ترجيح مي‌دهيم.
ص: 248
آنها هم با معاويه بيعت كردند. قيس هم با عده از ياران راه خود را گرفت كه ما بعد از اين بشرح آن خواهيم پرداخت.
چون وارد شهر كوفه شدند عمرو بن عاص بمعاويه گفت: حسن را وادار كن كه خطبه كند تا مردم بدانند كه او قادر بر سخن نمي‌باشد. (خطيب و سخن‌پرداز نيست) معاويه خطبه كرد و بعد دستور داد كه حسن هم خطبه كند. حسن برخاست و بالبداهه حمد و ثناي خدا را بزبان آورد و گفت: ايها الناس خداوند شما را با نخستين كسي از خاندان ما هدايت كرد (پيغمبر) و با آخرين كسي (كه خود حسن باشد) خون شما را حفظ كرد (كه بيهوده ريخته نشود) دنيا هم در حال تغيير و تبديل است. اين كار هم روزي خواهد داشت خداوند عز و جل برسول خود فرمود: «و ان ادري لعله فتنة لكم و متاع الي حين» من نمي‌دانم شايد اين كار براي شما آزمايش و عبرت (فتنه) و يك مايه آرامش باشد آن هم براي يك مدت. چون اين را گفت معاويه گفت: بنشين و اين كار را نتيجه دسيسه عمرو دانست كه بر او خشم گرفت و گفت: اين هم مولود انديشه تست.
حسن هم با خانواده خود و هر چه حشم داشت راه مدينه را گرفت مردم هم هنگام سفر او از كوفه گريستند. از حسن پرسيدند. چرا چنين كردي؟ گفت. من دنيا را زشت ديدم و ترك كردم. اهل كوفه را هم چنين ديدم هر كه بآنها اعتماد كند مغلوب مي‌گردد. هيچ يك با ديگري موافقت ندارند. نه در تدبير و نه در هواي نفس.
هميشه در اختلاف و كشاكش هستند. تصميمي در خير و شر و خوب و بد هم ندارند.
پدرم از آنها بليات سختي كشيد. اي كاش مي‌دانستم بعد از من در خور چه كاري خواهند بود؟ شهر كوفه بيشتر در خور ويراني نه آبادانيست.
چون حسن از كوفه رخت بست يكي در عرض راه با او روبرو شد و گفت:
اي كسيكه روي مسلمين را سياه كرده. حسن باو گفت مرا سرزنش مكن. زيرا پيغمبر در خواب و عالم رويا ديده بود كه مردان بني اميه يكي بعد از ديگري بر منبر او فراز
ص: 249
مي‌شدند. از آن وضع دلتنگ شد. خداوند عز و جل اين سوره را نازل كرد «إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ» يعني ما بتو كوثر را داديم و كوثر يك رود در بهشت است همچنين «إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ» ما قرآن را در شب قدر نازل كرديم و آن شب از هزار ماه بهتر است و آن هزار ماه مدت تملك و سلطنت بني اميه خواهد بود (يك شب زندگاني براي تو از هزار ماه خلافت آنها بهتر است)
ص: 250

بيان صلح معاويه و قيس بن سعد

در آن سال صلح بين معاويه و قيس بن سعد منعقد گرديد كه قيس (در آغاز از بيعت) خودداري كرده بود. علت امتناع و خودداري او اين بود كه چون حسن خواست خلافت را بمعاويه واگذار كند عبد اللَّه بن عباس ترسيد كه معاويه بيت المال را (كه از بصره ربوده بود) از او مطالبه كند ناگزير از معاويه درخواست امان كرد كه از مطالبه و گرفتن مال و غيره خودداري كند: معاويه هم اجابت نمود و سپاهي عظيم بفرماندهي عبد اللَّه بن عامر بمقابله او فرستاد. عبد اللَّه هم شبانه لشكر خود را ترك و بسپاه معاويه (كه امان داده بود) پناه برد. لشكر وي بدون فرمانده ماند و در آن لشكر هم (چنانكه گذشت) قيس بن سعد بود كه امير لشكر شد. او و افراد لشكر تصميم گرفتند كه با معاويه جنگ كنند تا براي شيعيان علي امان بگيرند و آن امان حافظ خون و مال آنها و شامل سپاهيان همراه قيس باشد.
گفته شده قيس خود (از نخست) فرمانده آن لشكر بود (نه ابن عباس چنانكه گذشت) و او نسبت بمعاويه كينه و سخت اكراه داشت. چون شنيد كه حسن با معاويه صلح كرده عده بسياري را گرد خود آورد و همه با او بيعت و سوگند ياد كردند كه جنگ را با معاويه ادامه دهند تا شروط حمايت شيعيان و صيانت جان و مال
ص: 251
آنان مقرر و منعقد شود كه هر چه در جنگ و ستيز قبل از صلح مرتكب شده بودند پامال و فراموش شود. معاويه هم نامه سفيد و آزاد فرستاد كه در ذيل آن امضاي خود معاويه بود و از او درخواست كرد كه هر چه بخواهد در آن ورقه بنويسيد و شرط كند پذيرفته خواهد شد. نامه هم باو نوشت كه هر چه ميخواهي در عهد نامه من بنويس كه انجام خواهم داد. عمرو بمعاويه گفت: اين عهد نامه را باو مده و تعهدهم مكن با او بستيز. معاويه گفت: آرام باش ما بر آنها پيروز نخواهيم شد مگر پس از اينكه بتعداد آنها كشته بدهيم. بعد از قتل اهل شام زندگاني سودي نخواهد داشت. بخدا سوگند من هرگز با او نبرد نخواهم كرد تا ابد مگر اينكه جز جنگ چاره نخواهم داشت. چون معاويه آن نامه امضا شده را نزد او فرستاد قيس در آن ورقه شروط خود و شيعيان را نوشت كه هر كاري كه كرده و هر خوني را كه ريخته يا مالي را كه قبل از صلح ربوده بودند پامال و فراموش شود و آنها از باز خواست در امان باشند. قيس در آن عهد نامه مال و اجر و مزد درخواست نكرد و معاويه هم آن شروط را قبول و اجرا نمود و قيس و اتباع او فرمانبردار شدند.
مردم در وقايع و حدوث فتنه و نزول بلا پنج تن از خردمندان با تدبير و صاحب فكر و راي را انگشت شمار و برجسته مي‌دانستند. آنها معاويه و عمرو (بن عاص) و مغيرة بن شعبه و قيس بن سعد و عبد الله بن بديل خزاعي بودند قيس و ابن بديل با علي بودند. مغيره بي‌طرف و در طائف اقامت گزيده بود.
چون كار معاويه انجام گرفت عمرو بن عاص بر او داخل شد و گفت: سلام بر تو اي ملك (پادشاه) معاويه خنديد و گفت اي ابا اسحاق باكي داشتي از اينكه بگويي: اي امير المؤمنين؟
عمرو گفت: آيا تو با خرسندي و خنده اين تكليف را بمن مي‌كني؟ بخدا سوگند من دوست ندارم كه تو با اين وضع بخلافت برسي (با خدعه و خيانت و تزوير و زور)
.
ص: 252

بيان خروج و قيام خوارج ضد معاويه‌

پيش از اين بيان كرده بوديم كه فروة بن نوفل اشجعي با عده پانصد تن از خوارج منشعب و بشهر زور روانه شده و از جنگ با علي پرهيز كرده بودند.
همچنين از نبرد با حسن احتراز مي‌نمودند. چون حسن كار (خلافت) را بمعاويه واگذار كرد. گفتند: اكنون كسي آمده كه هيچ شكي در روا بودن جنگ او نمانده است هان معاويه را قصد و با او جهاد و نبرد كنيد. آن عده تصميم بر جنگ گرفتند و بقصد معاويه رفتند تا بمحل نخيله رسيدند كه نزديك كوفه بود. فرمانده آنها هم همان فروة بن نوفل بود حسن بن علي هم راه مدينه را گرفته بود. معاويه باو نوشت كه آماده جنگ با فروه باشد رسول معاويه در قادسيه يا نزديك آن بحسن رسيد حسن برنگشت (قبول نكرد) بمعاويه هم نوشت كه اگر من ترجيح مي‌دادم كه با يكي از اهل قبله (مسلمين) جنگ كنم اول با تو نبرد مي‌كردم. من ترا آزاد گذاشتم زيرا صلاح امت و لزوم پرهيز مرا بكناره گيري كشيد معاويه ناگزير لشكري از اهل شام براي نبرد با آنها (خوارج) فرستاد. جنگ رخ داد و شاميان مغلوب شده گريختند. معاويه باهل كوفه گفت: بخدا شما نزد من امان نخواهيد داشت مگر اينكه با آنها جنگ كنيد و آنها را برگردانيد.
اهل كوفه هم بمقابله آنها رفته جنگ نمودند. آنها باهل كوفه گفتند: مگر
ص: 253
معاويه دشمن مشترك ما و شما نيست؟ بگذاريد ما با او جنگ كنيم. اگر ما او را دچار كنيم شما را آسوده خواهيم كرد و اگر او ما را دچار (و نابود) كرد باز شما از شر ما آسوده خواهيد شد. اهل كوفه گفتند ما در جنگ شما ناگزيريم. اشجع (قبيله) رفيق (يكي از افراد قبيله) خود را بعنوان مذاكره نزد خود خواندند (كه اشجع در صف اهل كوفه بودند و فروه كه از اشجع بود رئيس خوارج بود) با او مذاكره كردند و او را پند دادند و خواه و ناخواه همراه خود بكوفه بردند (نگذاشتند نزد خوارج كه اتباع او بودند برگردد) او را بزور داخل كوفه نمودند. خوارج هم بعد از ربوده شدن او عبد الله بن ابي الحوساء را كه مردي از طي بود برياست خود برگزيدند. اهل كوفه هم با خوارج نبرد كردند و آنها را كشتند اين واقعه در ماه ربيع الاول بود گفته شده در ماه ربيع الاخر. ابن ابي الحوساء هم كشته شد. قبل از آن ابن ابي الحوساء را تهديد كرده بودند كه سلطان او را بدار خواهد كشيد (مقصود از سلطان دولت يا پادشاه يا حكومت ذي سلطه و سلطنت است كه بطور مطلق خوانده مي‌شود).
او در قبال آن تهديد چنين گفت:
ما ان ابالي اذا ارواحنا قبضت‌ماذا فعلتم باوصال و ابشار
تجري المجرة و النسران عن قدرو الشمس و القمر الساري بمقدار
و قد علمت و خير القول انفعه‌ان السعيد الذي ينجو من النار يعني اگر جانها گرفته شود من باكي از اين نخواهم داشت كه شما نسبت بتن و پاره‌هاي آن چه خواهيد كرد. كهكشان و دو ستاره نسر (نسر طائر و نسر واقع معروف است) با قضا و قدر در گردش و جريان است شمس و قمريكه در حركت است. با قدر و اندازه و وقت معين در جنبش و ظهور است. من هم دانسته‌ام و بهترين گفته آن است كه سود (و عبرت و پندي) داشته باشد. سعيد كسي باشد كه از دوزخ نجات يابد. (اين سه بيت شاهكار ادبي محسوب مي‌شود)
.
ص: 254

بيان خروج و قيام حوثرة بن وداع‌

چون ابن ابي حوساء بقتل رسيد خوارج جمع شده كار خود را بحوثرة بن مسعود اسدي واگذار نمودند. (رياست آنها) او هم قيام كرد و كمر بست و بر فروة بن نوفل (رئيس قبلي) اعتراض كرد كه چرا در جنگ با علي شك و ريب داشت (خبر گذشت) او در محل براز روز اقامت داشت و از آنجا نخيله را قصد و اقامت كرد. عده او صد و پنجاه بود. بازماندگان ابن ابي الحوساء هم كه بآنها ملحق و اضافه شدند ولي عدد آنها كم بود. معاويه پدر او را كه ابو حوثره بود نزد خود خواند و گفت: تو بايد بجنگ فرزند خويش بروي شايد او اگر ترا ببيند پشيمان شود و از نبرد تو خودداري كند. او هم فرزند خود را قصد كرد و با او مذاكره نمود و سوگندش داد سپس گفت: آيا ميخواهي فرزند ترا (كه نزد پدرش بود) همراه بيارم شايد شفقت پيدا كني و از جدائي وي منصرف شوي؟ گفت: من بيك نيزه كه بسينه من فرو رود بيشتر از ملاقات فرزند خويش اشتياق دارم كه با طعن سر نيزه يك ساعت پيچيده بمراد خود برسم. پدر او نااميد نزد معاويه برگشت و باو خبر داد. معاويه عبد اللَّه بن عوف احمر را با دو هزار مرد جنگي سوي او سوق داد. ابو حوثره نيز همراه آن عده بود چون مقابله بعمل آمد ابو حوثره
ص: 255
فرزند خود (حوثره خارجي) را براي مبارزه تن بتن دعوت كرد. حوثره گفت: اي پدر تو مي‌تواني از مبارزه من بي‌نياز باشي و با ديگري نبرد كني. ابن عوف جنگ را آغاز كرد و خوارج سخت پايداري و دليري نمودند.
حوثره هم با ابن عوف مبارزه كرد ابن عوف او را با نيزه كشت اتباع او را هم كشت فقط پنجاه مرد از آنها گريختند و بكوفه پناه بردند. اين واقعه در ماه جمادي الاخره سنه چهل و يك رخ داد. ابن عوف كه حوثره را كشته بود آثار سجده و عبادت در روي او ديد (پينه در پيشاني از فزوني سجده) زيرا او مرد عابدي بود ابن عوف از كشتن او پشيمان شد و گفت!
قتلت اخا بني اسد سفاهالعمر ابي فما لاقيت رشدي
قتلت مصليا محياء ليل‌طويل الحزن ذا بر و قصد
قتلت اخا تقي لا نال دنياو ذاك لشقوتي و عثور جدي
فهب لي توبة يا رب و اغفرلما فارقت من خطاً و عمد يعني من مردي را از بني اسد از روي سفاهت (و بي‌خردي) كشتم. بجان پدرم سوگند من در كشتن او رستگار نشدم. من مردي نماز خوان و شب زنده‌دار و محزون و پرهيزگار و صاحب مرام كشته‌ام. من پرهيزگاري را كشته‌ام كه طالب دنيا نبود كشتن او ناشي از بد نفسي و بد بختي من بود. خداوندا مرا توبه بده و گناه مرا ببخش خواه آن گناه از روي خطا و خواه عمد باشد
.
ص: 256

بيان قيام فروة بن نوفل و قتل او

بعد از آن فروة بن نوفل اشجعي ضد مغيرة بن شعبه قيام كرد كه در آن هنگام معاويه (از كوفه) برگشته بود. مغيره خيلي براي قلع او بفرماندهي شبث بن ربعي يا معقل بن قيس فرستاد. در شهر زور مقابله بعمل آمد و او كشته شد (فروه) گفته شده در آن محل نبوده بلكه در محلي ديگر از سواد (عراق)
.
ص: 257

بيان قيام شبيب بن بجره‌

شبيب با ابن ملجم بود كه قصد قتل علي را نمود. چون معاويه وارد كوفه شد شبيب براي تقرب و خودنمائي نزد او رفت و گفت: من و ابن ملجم هر دو علي را كشتيم معاويه (از شنيدن آن سخن ترسيد) برخاست و داخل اندرون شد سپس نزد قبيله اشجع فرستاد و گفت: اگر بشنوم كه شبيب بدر خانه من بيايد شما را دچار هلاك و نابود خواهم كرد او را نفي بلد كنيد. شبيب هم مخفي شد ولي شبانه از خفاگاه خود خارج مي‌شد و بهر كه مي‌رسيد او را مي‌كشت. چون مغيره بامارت كوفه منصوب شد او در طف (كربلا) نزديك كوفه قيام و خروج نمود. مغيره براي قلع و قمع او عده سوار بفرماندهي عرفطه فرستاد. گفته شده بفرماندهي معقل بن قيس بوده. جنگ واقع و شبيب و اتباع او همه كشته شدند
.
ص: 258

شرح حال معين خارجي‌

خبر بمغيره داده شد كه معين بن عبد اللَّه قصد قيام و خروج دارد او مردي از قبيله محارب و نام او معنا بوده كه تصغير شده (معين) مغيره عده را فرستاد او را دستگير كردند در حاليكه جماعتي نزد او بود قصد عصيان داشتند. او را بزندان افكند. مغيره بمعاويه خبر داد معاويه باو نوشت اگر او اقرار كند و گواهي دهد كه من خليفه هستم او را آزاد كن. مغيره او را احضار كرد و پرسيد: آيا اقرار داري كه معاويه خليفه و امير المؤمنين است؟
او گفت: گواهي مي‌دهم كه خداوند عز و جل حق است و روز رستاخيز بدون شك و ريب خواهد بود و خداوند مردگان خفته در گورستان را زنده خواهد كرد (و بحساب دعوت خواهد فرمود آيه قرآن است) مغيره فرمان داد او را بكشند قبيصه هلالي او را كشت.
چون حكومت بفرزند مروان كه بشر بوده رسيد مردي از خوارج قبيصه هلالي را قصد كرد و بر در خانه او نشست تا از خانه بيرون آمد او را زد و كشت. قاتل او هم شناخته نشد. تا آنكه قاتل با شبيب بن يزيد قيام و خروج كرد چون بكوفه رسيد فرياد زد اي دشمنان خدا من قاتل قبيصه هستم
.
ص: 259

بيان خروج ابي مريم‌

بعد از آن ابو مريم مولي (از موالات- وابستگي- ولايت و التحاق بقبيله و بالاخره غلام) بني حارث بن كعب كه دو زن هم همراه داشت و او نخستين كسي بود كه زنها را تجهيز و بقيام دعوت نمود. نام آن دو زن يكي قطام و ديگري كحيله بود.
ابو بلال بن اديه (خارجي) بر او اعتراض كرد و عيب گرفت) كه چرا زنها را تجهيز كرده) او گفت: زنها در جنگ با پيغمبر همكاري كرده بودند و زنهاي مسلمين هم در جنگ شام بودند و من اين دو زن را بر مي‌گردانم كه برگردانيد. مغيره عده براي جنگ او فرستاد او و ياران او را كشتند و قتل آنها در بادرويا رخ داد
.
ص: 260

بيان خروج ابن ليلي‌

ابو ليلي مردي بلند قد و سياه بود. او در مسجد كوفه را گرفت و فرياد زد (تحكيم كرد كه لا حكم الا اللَّه گفت). در آن هنگام اشراف و بزرگان قوم در مسجد بودند. كسي نتوانست متعرض او شود او از همانجا قيام كرد عده سي مرد از موالي معني مولي مكررا تفسير شده كه غالبا غير عرب بودند) بمتابعت او شتاب كردند. مغيره معقل بن قيس رياحي را (با عده) فرستاد. در پيرامون كوفه با او جنگ كرد و همه را كشت. اين واقعه در سنه چهل و دو بود
.
ص: 261

بيان امارت و ايالت مغيره بن شعبه در كوفه‌

در آن سال معاويه عبد اللَّه بن عمرو بن عاص را بامارت كوفه منصوب نمود مغيره نزد معاويه رفت و گفت: تو عبد اللَّه را بامارت كوفه و عمرو پدر او را بامارت مصر برگزيدي. تو اميري خواهي بود ميان دو امير و طعمه ميان دندان شير.
معاويه عبد اللَّه را عزل و مغيره را نصب كرد. عمرو گفته مغيره را شنيد نزد معاويه رفت و گفت: تو خراج و دريافت ماليات را بمغيره واگذار كرده‌اي او مال را خواهد ربود و تو قادر نخواهي بود كه اندكي از آن باز ستاني. بهتر اين است كه مردي را بجمع و اخذ ماليات بگماري كه از تو بترسد و نتواند خيانت كند. معاويه او را از پيشكاري ماليات عزل و بامارت و پيشنمازي اختصاص داد. چون مغيره بامارت كوفه رسيد كثير بن شهاب را بامارت ري برگزيد. (ري و بسياري از ايران تابع امارت كوفه بود). كثير هم بر منبر علي را دشنام مي‌داد و بسيار لعن مي‌كرد و امير بود تا زمان زياد كه باز هم زياد او را بامارت ري مستقر نمود. او ديلم را قصد كرد عبد اللَّه بن حجاج تغلبي هم همراه او بود. عبد اللَّه در جنگ ديلمان يك مرد ديلمي كشت و سلاح و سلب او را گرفت. كثير (كه امير بود) سلاح و سلب را از قاتل
ص: 262
گرفت. قاتل هم باو سوگند داد و اصرار كرد كه سلاح را باو بدهد و او قبول نكرد. عبد اللَّه هم كينه او را در دل گرفت و كمين شد و او را با شمشير يا چوب زد و روي او را مجروح و خرد نمود آنگاه گفت:
من مبلغ ابناء خندف انني‌ادركت طائلتي من ابن شهاب
ادركته ليلا بعقرة داره‌فضربته قدماً علي الانياب
هلا خشيت و انت عاد ظالم‌بقصور ابهر اسرتي و عقابي يعني كيست كه خبر بفرزندان خندف (زني جده تمام قريش كه بزرگان قوم بنام او مباهات مي‌كردند) بدهد كه من انتقام خود را از فرزند شهاب گرفتم.
من شبانه در كنار خانه او كمين شدم و روياروي او را زدم و دندانهايش را خرد كردم. آيا نترسيدي (اي فرزند شهاب) در حاليكه تو متعدي و ستمگر بودي و در كاخهاي ابهر زيست مي‌كردي از سطوت من و طايفه من. (نترسيدي)
.
ص: 263

بيان امارت بسر در بصره‌

در همان سال بسر بن ابي ارطاة بايالت بصره منصوب شد. علت انتصاب او اين بود كه چون حسن با معاويه صلح نمود و آن در سنه چهل و يك بود. حمران بن آبان در بصره قيام و بر شهر و پيرامون آن غلبه كرد و بصره را گشود. معاويه بسر بن ابي ارطاة را براي جنگ او فرستاد باو هم دستور داد كه فرزندان زياد بن ابيه را بكشد. در آن زمان زياد از طرف علي امير فارس بود. چون بسر وارد بصره شد بر منبر رفت و علي را دشنام داد و خطبه نمود و گفت: من شما را بخدا سوگند مي‌دهم كه هر مردي كه مرا (در ناسزا گفتن بعلي) راستگو بداند بلند شود و مرا تصديق كند يا اگر مرا دروغگو هم بداند برخيزد و مرا تكذيب نمايد ابو بكره (برادر زياد از مادر ايراني كه سميه بود) برخاست و گفت: خداوند مي‌داند كه ما ترا كاذب مي‌دانيم و تو جز يك مرد دروغگو كسي نيستي. بسر فرمان داد او را بگيرند و خبه كنند و بكشند چون او را گرفتند ابو لؤلؤه ضبي خود را بر او انداخت و او را حمايت كرد و نجات داد. ابو بكره بعد از آن صد جريب باو پاداش داد. بابي بكره گفتند: چه لزومي داشت كه تو اين كار را بكني (او را
ص: 264
تكذيب كني) گفت: او ما را قسم مي‌دهد و ميخواهد خاموش بمانيم و راست نگوئيم؟
معاويه بزياد پيغام داد كه مقداري از مال خدا نزد تو مانده آنرا نزد ما بفرست. زياد باو پاسخ داد كه هيچ چيز از مال خدا نزد من نمانده و من هر چه بود در راه خدا صرف و خرج كرده‌ام مقداري از آن هم براي دفاع از حدوث حادثه ذخيره كرده‌ام و بقيه را نزد امير المؤمنين (علي) كه خدا او را بيامرزاد فرستاده بودم (زمان حيات علي) معاويه باو نوشت نزد من بيا تا بكار تو رسيدگي كنيم. اگر با هم كنار آمديم و ساختيم همان است كه خواستيم و گر نه تو بمحل ايالت خود آزادانه مراجعت خواهي كرد و در امان خواهي بود. زياد از تسليم بمعاويه خودداري كرد. بسر هم (در بصره) فرزندان بزرگ زياد را بازداشت كرد كه يكي از آنها عبد الرحمن و ديگري عبيد اللَّه و عباد بودند بزياد هم نوشت بايد نزد امير المؤمنين (معاويه) بروي و گر نه فرزندان ترا خواهم كشت. زياد باو پاسخ داد كه من از جاي خود نخواهم جنبيد تا خداوند ميان من و رفيق تو (معاويه) حكم كند اگر تو فرزندان مرا بكشي عاقبت نزد خدا خواهيم رفت در آنجا حساب خواهد بود و ستمگران خواهند دانست چگونه سرنگون خواهند شد و بكجا خواهند رفت. بسر هم بر قتل آنها تصميم گرفت ابو بكره نزد او رفت و گفت: تو فرزندان كوچك برادرم را بدون گناه گرفتي و حال اينكه حسن (بن علي) با معاويه باين شرط صلح كرده كه ياران علي بر كارهاي گذشته مؤاخذه نشوند. تو نسبت بآنها و پدر آنها هيچ راهي (براي آزار) نداري. از او چند روزي مهلت خواست تا نامه و دستور معاويه برسد آنگاه ابو بكره خود سوار شد و معاويه را قصد كرد كه در آن زمان در كوفه بود چون بمعاويه رسيد گفت: اي معاويه مردم با تو بيعت نكردند كه اطفال را بكشي. معاويه گفت:
چه رخ داده‌اي ابا بكره؟ گفت: بسر ميخواهد فرزندان برادرم را بكشد. معاويه نوشت كه بسر بايد فرزندان زياد را رها كند. او هم نامه را گرفت و نزد بسر بر
ص: 265
گشت و آزادي فرزندان زياد را باو ابلاغ كرد در روز مقرر وعده هم رسيد كه بسر فرزندان زياد را در همان روز انقضاء مهلت از آغاز طلوع آفتاب آماده كشتن كرده بود و منتظر غروب آفتاب بود كه اگر مهلت منقضي شود آنها را بكشد. مردم هم همه جمع شده منتظر ورود ابي بكره بودند كه اگر در آن وقت نرسد فرزندان زياد كشته شوند ناگاه از دور سواري پديد آمد كه بر شتر نجيب يا چهارپاي ديگر (اسب يا استر يا خر) سوار بوده و سخت مي‌راند تا رسيد و بر سر بسر ايستاد و با دامان خود اشاره كرد (كه دست نگهدار) ابو بكره تكبير كرد و مردم همه با او هم آهنگ شده تكبير نمودند. او پياده شد و نزد بسر رفت كه در آن هنگام نزديك بود آنها را بكشد و قبل از قتل آنها نامه معاويه را باو داد او هم آنها را آزاد كرد. پيش از آن هنگامي كه علي كشته شده بود معاويه بزياد يك نامه تهديد آميز نوشته بود. زياد هم برخاست و خطبه كرد و گفت: من از فرزند (هند) جگر خوار و پناهگاه منافقين و اشرار و رئيس سپاه احزاب (كه بجنگ پيغمبر در واقعه خندق لشكر كشيده بود) مرا تهديد مي‌كند و حال اينكه ميان من و او دو فرزند عم پيغمبر يعني ابن عباس و حسن بن علي با عده هفتاد هزار مرد كه شمشيرها را اخته و بر دوش گرفته‌اند وجود دارند بخدا سوگند اگر او بمن برسد خواهد ديد كه من سرخ روي شمشير زن هستم. همينكه حسن با معاويه صلح كرد و معاويه وارد كوفه شد زياد ناگزير در قلعه كه بنام او معروف بوده كه قلعه زياد نام داشت تحصن نمود، گفته كسي كه ادعا كرده مقصود زياد از فرزند عم پيغمبر ابن عباس است اشتباه و توهم نموده است زيرا ابن عباس در حيات علي از علي بازماند و جدا گرديد. (عقيده مؤلف) گفته شده معاويه در زمان علي با زياد مكاتبه كرده بود. زياد هم آن خطبه را نمود و مقصود او علي بود (مقصود از پسر عم پيغمبر) زياد هم بعلي نوشت و خبر مكاتبه و دعوت معاويه را باو داد، علي هم باو پاسخ معروف را داد كه ما آنرا در زمان التحاق زياد بمعاويه وارد كرده‌ايم (بسر) بضم باء و سين بي‌نقطه ساكن
.
ص: 266

ولايت و امارت ابن عامر از طرف معاويه در بصره‌

معاويه خواست عتبة بن ابي سفيان (برادرش) را بامارت و ايالت بصره منصوب كند. ابن عامر با او گفتگو كرد و گفت: من در بصره مال و وديعه و ذخيره دارم اگر مرا بامارت آن سرزمين منصوب نكني همه از دست خواهد رفت. او هم ابن عامر را بامارت بصره منصوب نمود. او در آخر سنه چهل و يك وارد شد خراسان هم باو واگذار شد. همچنين سيستان (ايران در آن زمان تابع هر يكي از دو شهر كوفه و بصره بود كه اميران شهر والي قسمت عمده يا سراسر ايران بود) ابن عامر كه وارد شد حبيب بن شهاب را برياست شرطه (پليس و نگهبان) برگزيد. عميرة بن يثربي برادر عمرو را هم قاضي آن بلاد نمود كه شرح آن در واقعه جمل نقل شد. گفته شده عميره در واقعه جمل كشته شده و عمرو بوده و بالعكس گفته شده عمرو در واقعه جمل كشته شده و عميره قاضي بود. خداوند سبحانه بصواب داناتر است
.
ص: 267

بيان امارت قيس بن هيثم در خراسان‌

در آن سال ابن عامر قيس بن هيثم سلمي را براي امارت خراسان برگزيد.
اهالي باذغيس و هرات و بوشنگ هم نقض عهد و تمرد كرده بودند. او (قيس) وارد بلخ شد و در آنجا نوبهار (بتكده معروف كه بعضي تصور كرده‌اند آتشكده و اين اشتباه است) را ويران كرد (متولي آن برمك جد برامكه بود) كسي كه تخريب نوبهار را بر عهده گرفت عطاء بن سائب مولاي بني ليث بود كه خشك لقب داشت. علت اينكه بدان لقب موسوم شده اين بود كه نخستين كسي كه از مسلمين (هنگام فتح) وارد شهر هرات گرديد او بود كه از دروازه خشك داخل شد و بدين سبب او را عطاء خشك ناميدند: او چندين پل بر سه رود بلخ بست كه پلها بنام او معروف شده به پلهاي عطا موسوم گرديد. اهالي بلخ صلح و برگشت بمتابعت و طاعت را درخواست نمودند و قيس قبول كرد. گفته شده كسي كه صلح با آنها نمود ربيع بن زياد بود آن هم در سنه پنجاه و يك كه بعد از اين شرح آن خواهد آمد. قيس (از خراسان) نزد ابن عامر (در بصره) برگشت. ابن عامر او را چوب زد و در زندان افكند و بجاي او عبد الله بن خازم را بايالت خراسان منصوب نمود. اهالي باذغيس و
ص: 268
هرات و بوشنگ نزد او فرستاده درخواست صلح و قبول تسليم نمودند او هم با آنها صلح نمود و مال بدست آمده را براي ابن عامر فرستاد. (عبد الله بن خازم) با خاء نقطه‌دار است
.
ص: 269

بيان قيام و خروج سهم بن غالب‌

در آن سال سهم بن غالب هجيمي با عده هفتاد مرد بر ابن عامر تمرد و خروج نمود. خطيم باهلي كه يزيد بن مالك باشد ميان آن عده بود. علت اينكه خطيم ملقب شده بود اين است كه ضربتي بر وي او وارد شده بود. آن عده خوارج ميان دو پل و شهر بصره منزل گرفتند. عبادة بن فرص ليثي با فرزند خود از غزا و جنگ (با مشركين) برگشته از آنها گذشت برادر زاده او هم همراه وي بود. خوارج از آنها (عباده و فرزند و برادر زاده) پرسيدند كه شما كيستيد؟ پاسخ دادند. قومي از مسلمين هستيم. خوارج گفتند: دروغ مي‌گوئيد (مسلمان نيستيد) عباده گفت: سبحان الله. هر چه پيغمبر قبول مي‌فرمود شما هم از ما قبول كنيد (مطلق ادعاي اسلام) من برسول خدا دروغ گفته بودم و با او نبرد كردم ولي بعد نزد پيغمبر رفتم و ادعاي اسلام كردم و او از من پذيرفت و من هم مسلمان شدم. خوارج گفتند. تو كافر هستي او و فرزند و برادرزاده‌اش را كشتند. ابن عامر شخصا آنها كمر بست رفت و نبرد كرد و جماعتي را از آنها كشت. بقيه آنها بيك بيشه پناه بردند كه ميان پناه بردگان سهم و خطيم (دو مرد دلير) بودند. ابن عامر بانها پيشنهاد داد كه تسليم شوند و بانها امان بر جان بدهد آنها پذيرفتند و تسليم شدند. معاويه
ص: 270
شنيد باو نوشت كه آنها را بكشد. ابن عامر باو نوشت:
من بانها عهد دادم كه مصون باشند. چون زياد بامارت بصره منصوب شد سهم و خطيم هر دو گريختند و گريز آنها در تاريخ سنه چهل و پنج بود. هر دو باهواز رفتند عده گرد سهم جمع شدند و او با همان عده بصره را قصد نمود. در پيرامون شهر قومي را اسير كرد آنها گفتند: ما يهودي هستيم آنها را رها كرد (مسلمانها را مي‌كشتند و يهود را آزاد مي‌كردند). پس از آن سعد مولاي قدامه بن مظعون را كشتند چون وارد بصره شدند اتباع سهم پراكنده و او ناگزير پنهان گرديد. گفته شده. اول او مخفي شد كه آنها متفرق شدند او (سهم) امان خواست و زياد باو امان نداد. او گمان كرد كه زياد هم مانند ابن عامر عفو خواهد كرد و امان خواهد داد. زياد بجستجوي او كوشيد و او را پيدا كرد. او را كشت و در خانه خود او بدار آويخت. گفته شده او در حال اختفا ماند تا زياد درگذشت كه عبيد اللَّه بن زياد او را بدار كشيد آن هم در سنه پنجاه و چهار. و نيز گفته شده قبل از آن تاريخ بود يكي از خوارج چنين گفت:
فان تكن الاحزاب باؤ بصلبه‌فلا يبعدن اللَّه سهم بن غالب يعني اگر احزاب (جمع حزب و مقصود معاويه فرزند قائد احزاب در جنگ خندق) او را بدار بكشند خداوند سهم بن غالب را از خود دور و جدا نكند.
اما خطيم زياد درباره قتل عباده از او بازپرسي و تحقيق كرد و او انكار نمود زياد او را ببحرين تبعيد كرد و بعد از آن دوباره او را برگردانيد
.
ص: 2